یک نفس عطر سیب
سرخی خون..
سرخی سیب..
وپرچمی به عطر سیب وبرنگ خون
وجود خسته ام را جان دوباره بخشید رویای آشنایی که پس از سالها غریبگی مرا بخود خواند
رویایی به عمق عشق وحقیقت...
یک تماشاچی بودم برای کاروان پروانه هایی بال وپر سوخته که عطش جانشان را استشمام کنم..
وببینم اشک هایی را که به زلالی چشم هایشان بود ..
وبشنوم صدای قلب هایی را که مثل روز اول می تپید..
یک تماشاچی بودم برای یک عده عاشق بیقرار که تمام توان وجودشان را به یک گنبدمی باختند
وسرهایی که پیشکشانه روی زمین بین الحرمین قرار می گرفت...
قلب مرده ام گاهی به تپش می افتاد شاید روبروی ایوان طلا که اشهدان علی ولی الله را به من می نوشاندند
یادر لذت آرامشی بی نهایت که تنها در کنار دو نور می توان یافت
دو امام که یکی جوادالائمه باشد ویکی باب الحوائج آرامشی که انگار جرعه ای از آن را در حرم کریمه
چشیده بودم
وحسرتی که تنها ندیدن سرمن رائ (سامرا)می تواند به جا بگذرد
حقیقت زیبایی بود که چون رویا کوتاه بود وناگفتنی
یک نفس عطر سیب تمام آنچه می توان گفت