روزهای کدر
خوب می دانم از شب هایم بیزاری
هرچند روز هایم نیز نم تاریکی دارد
هر صبح دستم رامیگیری و مرا روانه زندگی می کنی
در میان روز اما
سالها باتو فاصله دارم
غرق می شوم در این مرداب روز مرگی
ودوباره شب وندای تو در گوشم وظلمت خواب که چشمانم را
از روشنایی وجودت محروم می کند
تکرار این تاریکی را روح ناتوانم قدرت تغییر ندارد
تو دستم را بگیر پیش ازآن که صبحی نتوانم دست هایت رابگیرم