...
وجود کالم را آفت ها طمع کرده اند
پیش از تباهی مرا سرخ طلب کن
وجود کالم را آفت ها طمع کرده اند
پیش از تباهی مرا سرخ طلب کن
خوب می دانم از شب هایم بیزاری
هرچند روز هایم نیز نم تاریکی دارد
هر صبح دستم رامیگیری و مرا روانه زندگی می کنی
در میان روز اما
سالها باتو فاصله دارم
غرق می شوم در این مرداب روز مرگی
ودوباره شب وندای تو در گوشم وظلمت خواب که چشمانم را
از روشنایی وجودت محروم می کند
تکرار این تاریکی را روح ناتوانم قدرت تغییر ندارد
تو دستم را بگیر پیش ازآن که صبحی نتوانم دست هایت رابگیرم
دلم را گم کرده ام دورتراز این نزدیکی ها صدایش رادیگر نمیشنوم
توآن را ندیده ای؟
بارها در هیاهوی سرسام آور زندگی گوش هایم راتیز کرده ام شاید صدای دلم را...
امانه ..انگار مدت زیادی است که دستش را رها کرده ام
شاید در دور دست ها سرگردان باشد ..
تو باید ازو باخبر باشی!
هرگاه گم میشوم دلم سراغ تورا میگیرد باید از او خبری داشته باشی...
دلگویه هایم مدتی است در پیچ وخم جاده های شلوغ دنیاپراکنده میشود وبگوشم نمیرسد ....
زبان بسته دلم راازبس ناشنیده گرفتم ..........
توباید صدایش راشنیده باشی!
تنها که میشدم دلم فقط هوای سخن گفتن باتو راداشت
بااوسخن بگو
تواورارها مکن
دستم را در دست دلم بگذار
بی دل دلتنگ نمیشوم....
::